جدول جو
جدول جو

معنی کین خواه - جستجوی لغت در جدول جو

کین خواه(تُ / تَ کُ)
کین خواهنده. انتقام جوینده. (فرهنگ فارسی معین). انتقام گیرنده. کینه جو. انتقام کشنده:
وگر خون اورا بریزی به دست
که کین خواه او در جهان ایزد است.
فردوسی.
به تدبیری چنین آن شیر کین خواه
رعیت را برون آورد بر شاه.
نظامی.
رجوع به کین خواستن شود
لغت نامه دهخدا
کین خواه
انتقام جوینده
تصویری از کین خواه
تصویر کین خواه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نان خواه
تصویر نان خواه
آنکه طلب نان کند، نان خواهنده
کنایه از فقیر
زنیان، گیاهی خودرو با گلهای سفید و دانه هایی زرد رنگ و خوش بو با طعم کمی تند و تلخ که گاهی روی نان می ریخته اند و برای تهیه اسانس کاربرد دارد، زینان، زینیان، نینیا، ساسم، جوانی، نغن، نغنخوٰاد، نغنخوٰالان، نانخوٰاه
فرهنگ فارسی عمید
آنکه پس از کشته شدن کسی انتقام وی را می گیرد یا قصاص قاتل را می خواهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گشن خواه
تصویر گشن خواه
ماده ای که در طلب نر باشد، خواهان جفت گیری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیک خواه
تصویر نیک خواه
کسی که خوبی و خوشی دیگری را بخواهد، برای مثال نیک خواهان دهند پند ولیک / نیک بختان بوند پندپذیر ( کلیله و دمنه - ١١٢)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کینه خواهی
تصویر کینه خواهی
انتقام جویی، به دنبال انتقام بودن، انتقام گیری، کینه جویی، کینه کشی، کینه توزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کینه خواه
تصویر کینه خواه
انتقام جو، کسی که به دنبال انتقام است، کینه جو، کینه کش، پرکین، کینه ور
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ خوا / خا)
انتقام و تلافی بدیها. بدخواهی و بداندیشی. (ناظم الاطباء). انتقام جویی:
بی گمان شد که گور کین اندیش
خواندش ازبهر کینه خواهی خویش.
نظامی.
چو هر یک جداگانه شاهی کنند
ز یکدیگران کینه خواهی کنند.
نظامی.
و رجوع به کینه خواه و کین خواهی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ سَ)
حیوانی که نر جوید. جفت جو. لاس
لغت نامه دهخدا
(گَ)
گشن خواه. مست. فحل جوینده. رجوع به گشن و گشن خواه شود
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
انتقام جویی. (فرهنگ فارسی معین). خونخواهی. دشمنی. خصومت:
آنچه به کین خواهی از تو آید فردا
نه ز قباد آمد ای ملک نه ز بهمن.
فرخی.
چو کین خواهی ز خسرو کردبهرام
ز کین خسروان خسرو شدش نام.
نظامی.
ز کین خواهی کید پرداختم
چو شد دوست با دوست درساختم.
نظامی.
و کین خواهی عترت نبوی را نصرت داده. (ترجمه محاسن اصفهان ص 71). رجوع به کین خواه و کین خواستن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ خوَر / خُر)
عیب خواهنده. آنکه عیب و نقص دیگران را طلب کند:
تو این آب روشن مگردان سیاه
که عیب آورد برتو بر عیب خواه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
شحم. آزمند پیه
لغت نامه دهخدا
(کَ / کیا خوَ / خُ رَ / رِ / خُرْ رَ / رِ)
با واو معدوله، به معنی کیان خره است که نوری باشد از جانب اﷲ فایض به پادشاهان و رؤسا. (برهان). کیان خره. کیاخوره. (ناظم الاطباء). فر کیان. توضیح آنکه این اصطلاح در حکمت اشراق هم وارد شده. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کیان خره شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ پَرْ وَ)
وطنخواه. میهن دوست. میهن پرست. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ قَ نِ)
نکوخواه. نیکوخواه. خیراندیش. خیرخواه. که خیر و صلاح دیگران خواهد. که خواهان نیکی و سعادت دیگران است. مشفق. دوستدار. مهربان. مقابل بدخواه:
ای شهریار راستین ای پادشاه داد و دین
ای نیک فعل و نیک خواه ای از همه شاهان گزین.
دقیقی.
گزیتش بدادند شاهان همه
به پیش دل نیک خواهان همه.
دقیقی.
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
ز بدخواه و از مردم نیک خواه.
فردوسی.
سپینود را گفت بهرام شاه
که دانم که هستی مرا نیک خواه.
فردوسی.
شما یک به یک نیک خواه منید
برآیین فرمان و راه منید.
فردوسی.
همیشه تا نبود خوب کار چون بدکار
چنان کجا نبود نیک خواه چون بدخواه.
فرخی.
آن کیست کو به جان نبود مهرجوی تو
وآن کیست کو به جان نبود نیک خواه تو.
فرخی.
ز دهر آنکه بود بدسگال او غمگین
به دهر آنکه بود نیک خواه او شادان.
فرخی.
فلاطوس برگشت و آمد به راه
بر حجرۀ وامق نیک خواه.
عنصری.
بدان کسی که بود نیک خواه او ایزد
اگر کسی بد خواهد بدو رسد خذلان.
عنصری.
ستاره رهنمای کام او باد
زمانه نیک خواه نام او باد.
فخرالدین اسعد.
تو دانی که پیش فریدون شاه
من از دل یکی بنده ام نیک خواه.
اسدی.
چشم بندگان و نیک خواهان بدین روزگار فرخنده روشن داراد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 4). حرمان آن است که نیک خواهان را از خود محروم گرداند. (کلیله و دمنه).
نگفته ست شمعون به جز نیک شاه
من از دل یکی بنده ام نیک خواه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به اطلاقت گشاده چشم مانده
به گیتی هرکه او را نیک خواه است.
مسعودسعد.
شادی و خرمی کن کامروز در جهان
شادی و خرمی است دل نیک خواه را.
مسعودسعد.
او را وزیری بود مسلمان ونیک خواه. (قصص الانبیاء ص 187).
نیک خواهان ترا سالاسال
همه روز است به دیدار تو عید.
سوزنی.
بدان که نیک سگال است و نیک خواه دلش
زمانه هست ورانیک خواه و نیک سگال.
سوزنی.
سلطان ملک دینی و دنیا هم آن تست
چون نیک خواه دولت شاه معظمی.
سوزنی.
خصوص آن وارث اعمال شاهان
نظرگاه دعای نیک خواهان.
نظامی.
نیک خواهانم نصیحت می کنند
خشت بر دریا زدن بی حاصل است.
سعدی.
دلارام باشد زن نیک خواه
ولیک از زن بد خدا را پناه.
سعدی.
چنین خواهم ای نامور پادشاه
که باشند خلقت همه نیک خواه.
سعدی.
صف نشینان نیک خواه و پیشکاران باادب
دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوست کام.
حافظ.
دمی با نیک خواهان متفق باش.
حافظ.
آنجا که بی تفاوتی وسع رحمت است
بدخواه انفعال دهد نیک خواه را.
نظیری (از آنندراج).
، بامروت. باوفا. صدیق. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود.
، به معنی بدکار هم مستعمل است. (آنندراج).
- نیک خواه شدن، دوست شدن. دوستدار شدن. هواخواه شدن. مرید و معتقد گشتن:
به سغد اندرون بود یک ماه شاه
همه سغد شد شاه را نیک خواه.
فردوسی.
از آن پس که گسترده شد دست شاه
سراسر جهان شد ورا نیک خواه.
فردوسی.
که باشی نگهبان تخت و کلاه
بلاش جوان را شود نیک خواه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
بدخواه و بداندیش و تلافی کننده بدی. (ناظم الاطباء). منتقم. خونخواه. آخذ ثار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انتقام جو:
خبرشد به ترکان که آمد سپاه
جهانجوی کیخسرو کینه خواه.
فردوسی.
همان مادرم را ز پرده به راه
کشیدی و گشتی چنین کینه خواه.
فردوسی.
برفتیم از ایران چنان کینه خواه
بدین مایه لشکر به فرمان شاه.
فردوسی.
هر آن کینه خواهی که پیش تو آمد
سیه کرد بر سوک او جامه مادر.
فرخی.
بدین زاری بکشتستند شاهی
ز لشکر نیست او را کینه خواهی.
(ویس ورامین).
بیامد به خون پسر کینه خواه
برآویخت با پهلوان سپاه.
اسدی.
وز آن سو جهان پهلوان سپاه
بیامد به یک منزلی کینه خواه.
اسدی.
فرستاد مر کاوه را کینه خواه
به خاورزمین با درفش سیاه.
اسدی.
اگر از پی باژ شاه آمدی
به فرمان او کینه خواه آمدی.
اسدی.
خالی ز تو چشم کینه خواهان
دور از سر تو کمند شاهان.
نظامی.
از آن رایت آن بود مقصود شاه
که رایت ز رایت بود کینه خواه.
نظامی.
نخسبم نیاسایم از هیچ راه
مگر کینه بستانم از کینه خواه.
نظامی.
، جنگجو. دلیر. دلاور. جنگاور:
سواری و می خوردن و بارگاه
بیاموخت رستم بدان کینه خواه.
فردوسی.
همه نامجوی و همه کینه خواه
به افسون نگردند از این رزمگاه.
فردوسی.
چو آن نامداران توران سپاه
کشیدند آن لشکر کینه خواه.
فردوسی.
چو پیدا شود کینه خواهی سترگ
که باشد قوی با سپاهی بزرگ.
اسدی.
دگرکینه خواهی درآمد به جنگ
فلک هم درآورد پایش به سنگ.
نظامی.
دگر کین مینگیز در هیچ بوم
سر کینه خواهان مکش سوی روم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
آنکه خیر دیگران خواهد: نیکو خواه نکو خواه خیر خواه: مقابل بد خواه: (بنده منخ 000 از اندیشه دل تو آگاهم و جرم ترا آمرزگار ترا نیکخواهم 0)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وطن خواه
تصویر وطن خواه
میهن خواه وطن پرست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیر خواه
تصویر غیر خواه
آنکه سود دیگران را بر سود خویش مقدم دارد مقابل خودخواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشن خواه
تصویر گشن خواه
ماده ای که بطلب نر رودجفت جوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کینه خواهی
تصویر کینه خواهی
انتقام جویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیان خوره
تصویر کیان خوره
فرکیان. توضیح این اصطلاح در حکمت اشراق هم وارد شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار خواه
تصویر کار خواه
آنکه کاری طلبد کار جوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیه خواه
تصویر پیه خواه
آزمند پیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیر خواه
تصویر خیر خواه
نیکخواه هخ آنکه نیکی دیگران را خواهد خیراندیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کینه خواه
تصویر کینه خواه
انتقام جوینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کین خواهی
تصویر کین خواهی
انتقام جویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نان خواه
تصویر نان خواه
((خاه))
تخمی خوش بوی و زردرنگ که گاهی روی خمیر نان پاشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کین خواهی
تصویر کین خواهی
((خا))
انتقام جویی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کین خواهی
تصویر کین خواهی
انتقام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تن خواه
تصویر تن خواه
بودجه
فرهنگ واژه فارسی سره
انتقام جو، کین توز، کین خواه، کینه توز، کینه جو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انتقام، انتقام جویی، خونخواهی، کین توزی، کین کشی، کینه توزی
فرهنگ واژه مترادف متضاد